می دانی چه می گذرد بر نگاهم؟! خوشا به حال فرهاد که در حسرت شیرین بیستون را کند. لااقل بگو من به خیال دلتنگی هایت کدام کوه را صیقل دهم. بی تو من خاموش می مانم. می دانم که می دانی... مهربانم تو را در کدامین فردا جستجو کنم که اگر ندانم نگاه به کدامین سو بدوزم، جان خواهم داد؟! تو که می دانستی بی تو نفس کشیدن هم معنا ندارد، چرا حال می اندیشی این طوفان زده، در گوشه ای روزگار را به خوشی می گذراند؟!
ای کاش باور می کردی تا چه اندازه دلتنگت آمدنت هستم... ای کاش. افسوس که باور نداری نازنین را. اگر باور داشتی نمی رفتی. یا حال که رفته ای، وعده آمدنت را در باران نمی گذاشتی...
نازنینم، از کجا می دانستی در این دیار بارانی نخواهد بارید؟!... از کجا می دانستی دیگر حتی دل آسمان هم برای این مردمان نمی سوزد؟!... از کجا می دانستی آسمان اینجا تا همیشه حسرت باران را بر دل شقایق ها خواهد نشاند؟!
و من... هنوز هم حسرت حل شدن در نگاهت را دارم. می دانم اگر باران هم ببارد تو نخواهی آمد .می دانم... ای کاش آنقدر صادق بودی که فریاد می کردی رفتنت را آمدنی نیست. ای کاش...
تا همیشه در انتظارت می مانم که شیدایی شیوه دلدادگان است. ...